آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و برف 92

هوا حسابی سرد شده. بالاخره امروز برف اومد و نشست. خیلی انتظار کشیدیم. اگه شد آرینا رو می برم برف بازی. پایه برف بازیمون خاله یاسی بود که درگیر رادین کوچولو شده. ما هم امروز نتونستیم بریم پیششون. برف رو هم از پشت شیشه دیدیم. بازم خدا رو شکر که امسال چشممون به جمال برف و بارون روشن شد. ...
15 بهمن 1392

آرینا و سوختگی

معمولا وقتی میخوایم کباب درست کنیم، آرینا میشینه بالای کابینت و یه سیخ کباب رو اون درست میکنه  و همش می خونه اوستا چلو کبابی به به عجب کبابی پول ندارم بجاش برات میرقصم. کلی میخنده و از اینکه میتونه غذا درست کنه لذت میبره. ولی امروز ظهر نمیدونم چرا با اینکه بهش تاکید کردم فقط انتهای سیخ رو بگیر چون بالاش داغ میشه. یکدفعه انتها رو ول کرد و برای چرخوندن سیخ بالاترش رو گرفت  و دستش سوخت. من فورا بغلش کردم و دستش رو زیر آب سرد گرفتم ولی کلی با صدای بلند گریه کرد طوریکه باباییش که توی پارکینگ بود صداش رو شنید و حدس زد که چه اتفاقی افتاده. البته خیلی نسوخت و زود سوزش ا...
11 بهمن 1392

آرینا و کاردستی

یه چند وقتی میشه که دخملی شبا با باباییش کاردستی مقوایی درست میکنن. کتاب همه چیز با مقوا رو یکی از دوستای بابایی برای آرینا فرستاده بود و خیلی جالب بود. بابایی مهربون هم یه جعبه تمیز از مغازه گرفت و هر شب یه چیز درست میکنن. آرینا برای ساخت این کاردستیها و اومدن باباییش لحظه شماری میکنه. تا حالا لاک پشت و کبوتر و فرغون و تخت خواب درست کردن. مراحل ساخت:         راستی اینم آرینا و پارکینگ لگویی دوست داشتنیش. ...
10 بهمن 1392

آرینا و پارک

امروز هوا بعد از مدتها خیلی عالی بود. تمیز تمیز. من هم از فرصت استفاده کردم و آرینایی رو بردم پارک. واقعا هیجان زده شده بود. باورش نمیشد هوا آلوده نیست. کلی بازی کرد و عکس گرفت. تو مسیر رفت و برگشت هم با اسکوترش تمرین کرد خدا رو شکر بالاخره ما امسال هوا تمیز هم دیدیم.   ...
9 بهمن 1392

برای آرینای نوجوانم

دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ.... چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی.... کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن... دخترکم به سوی کسی که ناز میکنددست نیاز دراز نکن... بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی.... دخترکم تو زیباترینی... . همیشه با این باور زندگی کن... خودت را فراموش نکن... . شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد.... اما به یاد داشته باش.... کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند.... دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست.... اشتباه ک ه کردی برخیز....اشکالی ندارد.... بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند..... خوب باش ولی سعی نکن ای...
8 بهمن 1392

آرینا و تبلت

دایی آرش مهربون یه تبلت برای آرینایی فرستاده بود. که واقعا ممنونیم. برای راه اندازیش نیاز به رم داشت. ما هم خرید رم رو منوط به انجام یکسری کارهای خوب توسط آرینا کرده بودیم. بالاخره بعد از 4-5 ماه چند روز پیش بابایی رم خرید و بازیهای تبلت راه افتاد. فقط برای اینکه مدت بازی با اون معین باشه و جهت جلوگیری از درگیری بین مادر و دختر، به آرینا گفتم: فرشته مهربون یه ساعتهایی تبلت رو میاره تا بازی کنی و وقتی مهلت بازی تموم شد میاد دنبالش. بچه های امروز با تکنولوژی بدنیا میان و دور نگهداشتنشون از تکنولوژی کار سختیه. امیدوارم کار درست رو انجام داد...
8 بهمن 1392

آرینا و حمام رادین کوچولو

دیروز رادین کوچولو رو برای اولین بار بردیم حموم. آرینا هم گفت منم بیام تو حموم. گفتیم باشه بیا و وسایل رادین رو نگهدار. موقع حموم شروع کرد به خوندن. یه حمومی من بسازم چهل ستون چهل پنجره داداشی جون توش بشینه با یراق و سلسله دل میگه بیا بیا نه پس برو برو برو برو که خوب شناختمت ما کلی خندیدیم. ...
3 بهمن 1392

آرینا و سوال ذهنش

هر وقت آرینا داره کار اشتباهی رو یواشکی انجام میده و من میبینمش خودم رو میزنم به اون در و میگم مثلا فلان کار رو نکنی ها! و این موضوع  برای دخملی جای سوال داره که من چطوری متوجه میشم. یه بار از من سوال کرد مامانی شما که پشتتون به منه چطوری منو میبینین؟ مگه پشت سرتون هم چشم دارین؟ بهش گفتم مامانا اینطورین دیگه. حالا یه چند وقتیه که براش علامت سوال شده که من چطوری متوجه میشم. امروز ظهر بردمش بخوابه. یه لحظه چشمم گرم شد اونم از فرصت استفاده کرد که بره بازی به در اتاق که رسید من بیدار شدم و صداش کردم گفت آخه مامانی شما که چشمات بسته بود چطوری منو دیدی؟ من باز هم گفتم مامان...
2 بهمن 1392